"هل رایتَ الفجر یطلعُ مِن اُصابع مَن تُحبُّ؟"

فکر می کردم خواب نمی بینم، بعد فهمیدم خواب می بینم ولی بیدار که میشم هیچی یادم نیست.فقط چندتا خواب بد تو زندگیم یادمه.
امروز صبح با گریه بیدار شدم از خوابی که دیده بودم.درد و تصویرش تا الان که ظهره از سرم نرفته و هی چشام پر اشک میشه.
ما دو نفر بودیم بقیه رو نمی دیدم اول خونه ی بابای من بودیم، داشتیم املت درست می کردیم، مرد تخم مرغ رو گرفته بود تو مشتش که بشکونه تو ماهیتابه، من آروم و عصبی توضیح می دادم که ما اینجوری نمی پزیم و خانواده ی من اینطوری دوست ندارن و باید بذاره مامانم مدل خودشون درست کنه. تصویر بعدی خونه ی اونا بود، من داشتم گوجه ی غرق تو کره رو  هم میزدم و باز براش توضیح می دادم که چرا مامانت رو اذیت می کنی، اونا مدل دیگه املت دوست دارن، و اینجا داشتم می گفتم که برای مدل خودت رو داشتن باید خانواده ی خودت رو بسازی که  بالشت بزرگی رو گذاشت رو دستم که دستم تو ماهیتابه حبس شد و من از درد داغ شدم و دستم تو روغن می سوخت و صداش رو می شنیدم و حس می کردم که چسبیده و بیهوش شدم افتادم، بالشت رو برداشت و ماهیتابه و دستم هم برگشت روم و من از درد بیهوش شدم، به هوش که اومدم تو اتاقی بودم لب پنجره تو آسایشگاه روانی، می فهمیدم که می ترسیدم کسی رو ببینم، می ترسیدم حرف بزنم و دستم باند پیچی بود، خودمو تو آیینه نگاه می کردم با همین موی کوتاه و خودمو نمی شناختم و حرف نمی زدم. با گریه بیدار شدم و گیجم.

Comments