درّفتن


مرد از اوناییه که حواسش هست از اونا که خوب نگاه میکنند مثلا از چمدونم عکس گرفت بعد از تعریف"بارونی معروف آبی٭"کوهن اومد از کنار گوش و گوشواره و گردنم و پارگی رو شونه ی بولیز مخمل مشکی م عکس گرفت مریم گفت مثل جمله ی همین ترانه هه.از اوناست که من اتفاقا کم ازشون  دیدم ،روز اول رفت بیرون برام شربت عسل آویشن خرید بعد موقع خواب آب و شربت و دستمال کاغذی رو گذاشت کنار تخت برای من  و یه عود روشن کرد و از اتاق رفت . فرداش صبحونه سوپ پخته بود شبش راه رفته بودیم و آرابو چیز قارچ برگر خورده بودیم . رو مبل که دراز میکشیدم حواسشبود سه تا تشکچه رو زیر پای من بذاره و شارژر کنارم باشه  تشویقم کرد براش از نوشته هام بخونم و مگه چندتا مرد هستن که بشه براشون خوند بعد هم خودش از نوشته هاش از کتاب نیمه نوشتش برام خوند ، بهم رقص یاد داد رقص بلوچی و شب از مریم که خدافزی کردیم پشت سرهم از نوشته هامون خوندیم من لبه کانتر بودم و داشت غذا درست میکرد گفته بودم نمیخاد بابا گوش نکرده بود که چطور بدون شام راهیت کنم  و مرغ مزه دار شده با لیمو و فلفل دلمه های رنگی چطور انقدر خوشمزه بود ،میگفت بری این بچه ،سگشو میگفت غصه میخوره .گفتم نه بابااا یادش میره زود ،گفت من که میخورم ،رفت سمت  آشپزخونه نشستم کف زمین به بوسیدن پوزه ی خیسش و ناز کردن .شکمش
٭famous blue raincoat by cohen

Comments