ابری که در بیابان بر تشنه ای ببارد November 10, 2019 Get link Facebook Twitter Pinterest Email Other Apps "و با این جمله میخواستم رو به هرکس بگویم که نه، دیگر درد را حس نمیکنم و همهچیز روبهراه است، و با این جمله شروع کردم به دروغ گفتن." سری پیش که دیدمش برام داستان این کتاب رو تعریف کرد و طرح جلدشو گفت و خندیدیم که به به چه مناسب حال و هوای افسرده و بد این روزاشه و اتفاقا از رو یه داستان واقعیه. این سری که دیدمش سر کوچه ی روبروی تئاتر وایساده بودیم منتظر شروع نمایش و سیگار می کشیدیم، هی پرسید چرا حالت خوش نیست.منکر شده بودم که خوبم بابا، تسخر زده بود که من بار اوله میبینمت مگه؟ از جیبش یه چیزی در آورد گذاشت کف دستم گفت جایزه، یه سکه پونصد تومنی بود، گفت معمولی نیست ها. گفتم بعدا می فهمم؟ گفت آره. گفتم وای کجا بذارمش خرج نشه، یهو بی پول شم هم خرج نکنم؟ گفت نه خبر بده پونصد برات کارت به کارت می کنم.خندیدیم، تلفن بدی بهم شد بی حوصله و بد اخلاق که جواب می دادم با سیگار بین انگشتاش رفت ته کوچه زیر نور نارنجی چراغ از دوتا گونی بزرگ تفکیک زباله عکس گرفت برگشت بعد همین جمله ی بالا رو از همون کتابه بهم گفت بعد گفت مثل الان تو، منم گفتم مثل همیشه ی تو. دو تامون نگاه باریکلا به حاضر جوابیت بهم کردیم و رفتیم سر نمایش. بهم گفت ببین اونا که رو زمین نشستن دوست خوبی مثل من نداشتن حواسشون باشه بلیت بگیرن منم برای تشکر شکلات و بادوم آوردم خوردیم و سر اینکه دسته ی صندلی حق کیه بحث فلسفی منطقی کردیم. تو نمایش خندیدیم گریه کردیم. وقتی اومدیم بیرون تو راه که سیگار می کشیدیم از جیبم یچیز در آوردم گذاشتم کف دستش جایزه، گذاشت تو دهنش دادم در اومد که نههه خوردنیه مگه، اصلا بده تو جایزه اینطوری رو نمیدونی، در آورد غنچه ی گل رز صورتی خشک رو گذاشت تو جیبش و گفت عه فکر کردم پسته س خب. قرار شد کمی پیاده بریم بعد هرکی اسنپ بگیره، ازم سیگار خواست در همون حین دست به کیف بودنم گفت حالا تعریف کن چیشده حالت؟ نمیدونم واقعا چقدر شوخی بودم یا جدی که با صدای بلند گفتم ااااااه ولم کن بابا هی چته چته چته، حالا چون یه آب هویج باهم خوردیم دلیل نمیشه از من بپرسی چمه چطورم ( اینجاهاش دیالوگ اتی تو فیلم بوتیک بود) لب گزید و عمیق نگاهم کرد و اول سیگارو نگرفت، گفتم قهر شدی؟ گفت نه ،خیلی تلخ گفت. تو سکوت راه رفتیم نزدیکای میدون فردوسی گفت کجا میری؟ گفتم کریمخان گفت پیش فلانی گفتم نه و ادامه ندادم پیش کی میرم می خواست پیاده بریم تا اونجا و گفتم دوستم می خوابه می خوام زودتر برم.منتظر اسنپ بهش گفتم قهری گفت نه گفتم ناراحتی ازم گفت آره پرخاش کردی. با حالت چشم رو به آسمونی گفتم آخه کمیش شوخی بود ولی ببخشید گفت باشه گفتم دیگه ناراحت نیستی گفت نه ولی میدونم که هنوزم هست چون بار اولی که نیست میبینمش که. از دیشب کلافه ام از دست خودم که واقعا با این حال غصه خورک زودرنجم نباید کسیو ببینم از اینکه یه جزئیاتی تو سرم میشه که وقتی بهم می خوره کلیات ذهنم درمورد اون آدم و رابطه هم بهم میریزه مثلا همه ی این چزوندن و بدقلقیا برمیگرده به اینکه دوست داشتم شب باهم بریم خونه ش و قبل اومدن زنگ زد توضیح داد که ماشینشو بردن پارکینگ و شب باید بره خونه باباش که صبح پی کاراشو بگیره چون یک روز به تمومی بیمه ش هم مونده، و این توضیح منطقی در ذهن کودک بهانه جوی بغل خواه بنده تاثیری نداشت و تحت فشارش بودم که قیافه ی غرغرو بگیرم در عوض گفته بودم عه باشه عزیزم طوری نیست!  بعد هم سکه ی پونصد تومنی رو هی از این کیف به اون کیف کردم آخرم گذاشتم تو قفسه ی خرده ریزای بالای میز کارم، شاید یه روز بکارمش تو گلدون یا ببرم بندازمش تو حوض سکه ی باغ فین، یا باهاش نقاشی چاپی بکشم، یا بذارمش تو جعبه جواهر شیشه ای، یا ازش بت بسازم یا بفرستمش به اون موزه ی جدایی تو آمریکا، کنارشم بنویسم جایزه ی آخر سکه ی غیر معمولی ای که تو کوچه ی روبری تئاتر مستقل بهم داد، یه روز از همین روزا که احتمالا قلبمو تیکه پاره کردمو وسط همه سیاهیا و نا امیدیای این روزا انگشتمو فرو کردم تو این تنها روزنه ی امید و خوشی و دوست داشتن و موندم تو اتاق تاریکم، و شروع کردم به دروغ گفتن که درد را حس نمی کنم و همه چیز روبه راه است.   Comments
Comments
Post a Comment