از ما که گذشت

همیشه فکر می کنم دختر عمه هام که به سن پونزده و شونزده و عاشقی برسن براشون دریا پری/ کاکل زری گلی ترقی رو می خونم. بعد هم خودمو تعریف می کنم. اون سر به هوایی و عاشقی بعد دیدار بعد کور و کر شدن اون خوشیا بعد اون در به دری و تنهاییا و وقتی خراب و شکسته افتادی یه گوشه ای، بعد که ننه دریا می فرسته دنبالت جمعت می کنن برت می گردونن پیش خودشون.بعد اون روزای سرد و سخت بعد که خودتو دوباره پیدا می کنی بعد اون بی اعتمادیا و تلخیا. بعد که درسایی که یاد گرفتی رو مرور می کنی، بعد که پا میشی وایمیسی می خوای باز بدویی تو زندگی.
 دیشب عمو کوچیکم که بزرگترین مرد زندگیمه بهم زنگ زد بعد از دیدن مرد و حرف زدنا. دل شکسته مو بند زد. همینجوری که گریه می کردم و عذر می خواستم که باز گریه م گرفته بهم گفت عمو جون راحت باش من فکر می کنم داریم عادی حرف می زنیم و از گریه ت معذب نباش. گریه م بیشتر شد چون سال هاست نمی تونستم اینو به بابام و مرد زندگیم بفهمونم.
چقدر سعی کرده بودم کسی به خاطر اتفاقا و رفتارش با من تو رابطه قضاوتش نکنه چقدر دلم نمی خواست چهره ی بدی ازش ببینه کسی. حالا خودش رفته بود ریده بود به شخصیت خودش، جلوی خانواده من جلوی دوستاییمون که در مورد جداییمون هم حرف زده بودیم هم همین شده بود.
 دلم شکسته چون عمو م سربسته گفت چه حرفایی زده در مورد یاغی بودن من در مورد درد و دلا و گلایه م از بابام، حتما مثل همیشه که کم میاره تو بحث موضوعات شخصی و بی ربطی هم در مورد من گفته.بعد من مثل عقاب این همه سال از ضعف ها و اتفاقات مثل راز نگه داری کردم و به کسی نگفتم، میدونم بازم نمیگم.
عمو م گفت دختر جون تو اون دختر شاد و سرخوش و پر از امید و خوش بینی ای که هشت سال پیش از پیش ما رفتی پیش این آقا؟ بیا پیش خودمون بیا بهمون سر بزن نگران نباش و مطمئن باش هیچ کدوممون از اینکه جدا میشی ناراحت نیستیم که خوشحالم هستیم.
بهم گفت ازت ناراحتم که این همه وقت تو شرایط سخت مالی بودی بهم نگفتی در صورتیکه تو منو میشناسی، که حالا این قلی بیگ بیاد برگرده بگه شما ها اصلا خبر از شرایطش داشتین؟ می دونید کجا ها می رفته؟ چرا پیش شماها نمیومده؟ خجالت کشیدم از عمو م و کلی توضیح دادم که چه دلم نمی خواسته نگرانم باشن.و از مرد عصبانی ام.بهتر از هرکس می دونه چه عاشق خانواده ام و چه قدر دلم نمی خواد ذره ای از من رنج و ناراحتی و غصه شون شه و رفته اینا رو کفته.
دلم نمی خواست احتراممون از بین بره دلم نمی خواست محبتم بهش خاطره های خوب اولین عاشقیام و روزای سختی که باهم گذروندیم تا به راحتی زندگی برسیم  رو اینجوری لگد مال کنه.
دلم خیلی گرفته. خانواده ازم می خواد که حقمو بگیرم که بجنگم و پشتمن. به عمو گفتم من آدم دادگاه و کثافت کاریای بازیاش نیستم. و فکر می کنم خود زندگی و زمان بهتر و بی رحم تر از هر دادگاهی حق رو می گیره من نمی خوام مثل اون باشم. من اون نیستم. عمو میگه اون نمی فهمه اینو. فکر می کنه زرنگه. و گذشت تو قوی ترش می کنه به بقیه هم ظلم کنه، باید جنگید.
خیلی گیجم. می ترسم ازش بیزار شم.تا حالا از کسی متنفر نشدم. نمی خوام بخاطر پول بعد از دست خودم ناراحت شم. پول برام مهم نیست.واقعا برام مهم نبوده. مهم اون عشقی که تو کار و زندگیمون داشتم بود مهم اون همدلی و باهمیمون بود مهم این بود که واقعا شونه به شونه ی هم کار کردیم، همه ی سختیا و فشارا رو باهم بودیم باهم گریه کردیم باهم خندیدیم، با هم پولا رو شمردیم، با هم فکر کردیم چیکار کنیم برای بهتر شدن، و اگه اون این باهمی رو نمیبینه، بقیه ش چه فایده ای داره.
آه چرا دارم اینا رو میگم.

Comments