از نامه هایی که نمی روند به سویش

عاشق کتابای نامه ام. نامه های چخوف/ کافکا/ بورخس/ شاملو/کیوان/ابراهیمی/ اشکمو در میارن، حسودم می کنن. از معدود چیزایی اند که حسرتیم می کنند چرا این دوره به دنیا اومدم.من واقعا آدم این زمانه نیستم نه سلیقه م نه مدلم نه خواسته هام. با خوندن این کلمه ها می بینم چقدر می تونستم معشوقه باشم چقدر میشد عاشق باشم بی مزد و منت و بهونه چقدر می تونستم ببخشم دیوانه باشم و بی دریغ. چقدر می تونستم بنویسم. الان از عاشقی می ترسم. انگار واقعی نیست، زمانش کوتاهه، به  تقی بنده و ول میشه. من برای این زمونه ی چند معشوقی و عاشقی های کوتاه و همزمان نیستم.
بورخس نامه ی نهمی داره به استلا دختری که یکطرفه عاشقشه و دختر باهاش دوستی داره ولی با افتخار میگه که به خودش هم گفته و الکی عاشقش نیست.بورخس تو این نامه از ذوقش برای دیدنش میگه و بعد خجالت میکشه که داره شبیه جوجه شاعرا می نویسه و قول میده دیگه این حرفا رو رو کاغذ نیاره(که این یعنی مطمئنه تو قلبش همچنان ادامه داره) بعد میگه می ترسه این نوشته ی رقت بارو دوباره بخونه و همینجوری می فرستتش و اینکه داستانی که در موردش نوشته تموم شده و در آخر با سر سپرده ی تو تمومش می کنه.
بیشتر نامه ی چهاردهم و در واقع آخرین نامه رو دوست دارم انگار خودمم  در مقابل چند نفری که تا حالا دوستشون داشتم.
اینطوری شروع میشه که دلیلی برای پایان دوستیمون وجود نداره چرا که من بهترین و بدترین روزام بخاطر تو بوده پس این پیوند گسستنی نیست. بعد اقرار می کنه که خیلی دوستت دارم و اینکه گفته ای می توانم در باقی قضایا روی تو حساب کنم اگر از روی عشق و محبت بود از سرم هم زیاد بود ولی اگر از  نزاکت و آداب دانی و از روی ترحم باشد نمی توانم بپذیرم که ناگزیر شوم عزت نفسم را زیر پا بگذارم. و من عاشق و معتقد به این عقیده ی بورخسم که می گه از نظر من دوست داشتن و یا نجات دادن یک انسان کاری تمام وقت است و تقبلش در زمان های آشفتگی و سر درگمی تفریبا ناممکن است.
بعد هم اسمشو تکرار می کنه و دوباره ابراز می کنه که چه دوست داره کنارش باشه. ساکت و آروم و در آخر آرزو می کنه عصر در خیابان فلان قالش نذاره.
از دیروز چندبار خوندمش. و  اونجایی که در مورد اعتقادش و عزت نفسش صحبت می کنه نفس عمیقی کشیدم. چون چند بار رهایی و ترک معشوقه هام برای همین بوده و دقیقا با همچین توضیحی. که به نظرم دوست داشتن خیلی بزرگه و وقتی می بینی داره با چیزای کوچیک و بی ارزش خراش برمیداره باید رها کنی بری. هرچقدر عاشق باشی باید از ابرازش بگذری بری تو تنهاییت عشق بورزی چرا که عاشقی بی عزت نفس و با ترحم طرف مقابل خیلی خوار و خفیف میشه. در عین حال هم  من هیچ وقت دلم نخواسته که بقیه ی قسمت های زندگی فدای عاشقیم شه.  حالا اینو بعدا مفصل تر می نویسم.

Comments