شیشه ی عمر کلید قلب همه ی چیزای شکستنی گم شدنی رو بذار رو میز و برو، درم آروم ببند.

یک سری پیام تحقیر آمیز بعد هم یک سری پیام محبت آمیز گرفتم. بعد دوستم از موضوعاتی گفت که درد مشترک بود و طبعا می دونم تو تجربه ی حسای خوب و بد تنها نیستم. بعد پیتزا خوردیم. اومدم خونه. لخت شدم. ماه و ستاره ی بالای تختمو روشن کردم. دراز کشیدم جلوی پنکه، پتو ی نرم و گرمم روم. لپتاپو روشن کردم قسمت یازده فصل نه فرندز رو ببینم، بعد درد عجیبی پیچید تو قفسه ی سینه ی  چپم و دست چپم، چشام اشک شد. یهو ذهنم آروم گرفت که نکنه حالا تنهایی این نفس آخرت باشه و قلبت امشب برای همیشه بایسته. و نترسیدم و از ته دل آرزو کردم همین بشه.
بعد زدم زیر گریه چون دلم برای خود خودم سوخت که از دستم بر نمیاد کاری براش کنم.

Comments