ای که مهجوری و شاد روا می داری

الان که تو ایستگاه مترو نشستم که برم سمت ترمینال، الان که کوله م رو از بی نهایت سنگینی گذاشتم رو زمین و سوار این قطار نشدم چون امید دارم بعدی خلوت باشه، الان که ویگن می خونه برای آخرین بار. یه گوله ی سربی داغ بزرگ تو گلومه، دقیقا وسط گلومه، پشت پلکام هم داغه، زنا جمع شدن دور من که از بغل دستیم شورت بخرن، دلم می خواست به شورت ها نگاه کنم ولی انگار خیلی نا امیدم برای خرید. کلمه ای برای توصیف این روزا ندارم. دیشب تو کتاب سرزمین گوجه های سبز یچیزی خوندم  که ولایت آدما تو چهره شون معلومه، حالا دارم فرار می کنم کاشان، خوبه هم خونه م هم نیست، همکارم هم نیست، یعنی تنهای تنهام. دارم فرار می کنم چون نمی تونم لبخند بزنم. چون چشام برق نداره و هر کی که یبار قبلا دیدتم به روم میاره که چرا اینجوری ام،  با این قطار هم نرفتم. فکر کنم آخرش بشه یه واحدی تعریف کرد برای نوشتن وبلاگ در مترو . مثلا هر پست وبلاگ به اندازه ی سه قطار.
بی مزه.
در معلق ترین روز هام. خونه ندارم. کار ندارم تکلیف ندارم. خانواده جدی پیگیر گرفتن حق و حقوق منن، احساس بی کفایتی می کنم. می ترسم بحث و جدل شه بی احترامی شه.
ذیشب قصر شیرینو دیدم و هزارجاش گریه م گرفت. انقدر که تو هر لحظه خودمو می دیدم. از زنی که چشم انتظاری مرده بود بگیر تا نگاه پسره به باباش. تا وقتی دختره جیش کرد از ترس. وقتی با لاک پشتش حرف می زد. وقتی زن دومه گوشی مرد رو چک کرد گریه کرد وقتی ادای رفتن در آورد و مرده براش ماشین گرفت به التماس افتاد. از مرد که هیچ جور نمیشد خندوندتش. وقتی برادرای زن مرد رو می زدن. حال برادرا، حال مرد که مثل سگ کتک می خورد. دوست داشتم جاش بودم. دوست داشتم اونجوری کتک می خوردم . جای خاله هه که مجبور بود به بچه ها بگه برن.

کاش کلمه داشتم. کاش آواز خوندن بلد بودم، کاش فراموشی راحت بود. کاش ناپدید شدن ممکن بود کاش این قطار خلوت بود. کاش میشد رفت یه گوشه ای زندگی کرد.  کاش میشد راحت گفت.
کاش یه بچه گربه داشتم از سروکولم بالا می رفت اشکامو لیس می زد، آره کاش یه بچه گربه داشتم براش مهم نبود که چرا گریه می کنم، و لیس می زد  نه برای هم دردی و ترحم و هرچی ، برای اینکه لیس زدن دوست داشت.برای خودش.

Comments