"نفس کشیدن سخته"

اون ترجمه ی احمد شاملو از شعر "چیدن سپیده دمان" مارگوت بیکل رو هزاربار گوش می دادم، برای اونم فرستادم. گفت خیلی تلخم اینم تلخ می شنوم. گفتم چرا تلخی و تایپ کرده که خوب نیستم.گفتم این که مدت هاست ولی شدتش چیه.حالا اگه دوست نداری بگی همو ببینیم تعریف کن. توضیح داده که شدتش میاد و میره تلاش برای خوب بودنه، شکست می خوره،اضافه میشه به قبلیا،هی بد و بدتر میشه،وزنش زیاد میشه،میزنه بیرون هربار بدتر از قبل،ببینیم همو حالا چه حرفم اومد بزنم یا نه.
...
جمله ها بغضم آورد بسکه می فهمم این حالو.
و هربار که امید میبندم به هرچیز کوچیکی که چنگ میزنم و پاره میشه شدیدتر زمین می خورم و بیشتر فرو میرم باز دوباره همین، مدتی میگذره کلی می گردم و تلاش می کنم تا اندازه ی یه روزنه امیدواری پیدا کنم باز بلند میشم و باز کله پا میشم و عمیق تر فرو میرم. بدیش اینکه این فاصله ی زمین خوردن تا بلند شدن داره هی طولانی تر میشه انگار تو عمق تر فرو میرم و بالا اومدن سخت تره و از اون ور هم عمر اون امید و انگیزه هه اگه قبلا یه ماه بود چند هفته بود چند روز بود الان به چشم برهم زدنیه، واقعا به چشم برهم زدنی پرت میشم پایین.
 از غر زدن بیزارم، از گلایه، از نشستن و دست رو دست گذاشتن و از هر کلمه ی مربوط به فعل های سیاه ولی خسته ام و روبرو اگر قبلا افق نامعلومی بود الان تاریک تاریکه.


کاش میشد کمی فکر نکرد و "در نهضت عظیم دو بازویش  گریه کرد که آخر چرا من پرنده به دنیا نیامدم؟

Comments