فکر نجات من نباش

کنار اون تصویری که از درموندگی خودم که دارم که ول کردم همه چی رو و رفتم روستای پدری خونه ی پدر بزرگم زندگی می کنم با یه سگ و گربه و چندتا گوسفند و میش و کلاه حصیری و خود آفتاب سوخته م که بین بوته های خیار و گوجه و لوبیاسبز و درختای میوه دارم می لولم. یه تصویری دارم که از یه مخدری مثل هروئین خیلی مصرف کردم در حد اوردوز و همینجور که سیگار می کشم و منتظرم تموم شم ترانه ی خاکستری ابی با صدای بلند رو دور تکرار داره پخش میشه که "روح بزرگوار من مغلوب  قلب من نشو ستیزه کن با پیکرم" و زندگیم داره از جلو چشمام رد میشه. کنارم هم پیتزای سیر و استیک و کوکا و کارامل و شکلات تلخ پرتقالی و همه ی خوراکیایی که دوست دارمه و یکی از اون پیرهن ساتن تورام تنمه.
نمیدونم کدوم پایانو برای این زندگی پر از فکر و نگرانی و بی پولی انتخاب می کنم ولی راستش این دومی که پایان پایان همه چیزه بیشتر قلقلکم میده.

Comments