از بودن بموقع

دهنم خشک بود، ترسیده بودم مثل سگ نگران بودم مثل گربه ای که بچش پاش سر خورده گیر افتاده بین دو تا دیوار، همونجور بی قرار بودم بسکه صداش غمگین بود و میتونستم اشکای گوله گوله ی دونه مرواریدیشو از پشت تلفن ببینم که از گونه هاش قل می خورن. جمله ی کمکم کنش تو سرم می پیچید و تلفن خاموشش دیوونم می کرد ، اسنپ پیدا نمی کردم، بلخره یه دوستم اومد دنبالم یک ساعت راه بیشتر داشتیم اونجور که ویز می گفت، تو راه من لال بودم، هزار تا تصور خونی و کتک خورده و دست و پا بسته داشتم ازش، لحظه ای که در وا شد وا رفتم به زور تو بغلم نگهش داشتم و قیافش که تو چشمام نگاه کرد وحشت زده و آروم گفت منو ببر. خودشو کشوند تا دم ماشین و تا نشست بلند گریه کرد هق هقش بند نمیومد، گفت بهم گفت تو هیچوقت دنبالم نمیای، بین خشم و غم یه لحظه از خودم و حسم خیالم راحت شد که اومدم. سه تا سیگار روشن کردم، شیشه ها رو دادم پایین باد ببرتمون، صبح داشتم گوش می دادم بهش، گفت ناراحتم که خیلی برام مهم نیست تموم شدن بینمون.گفتم طبیعیه از خودت دلگیر نشو، بخاطر تجربه هامونه بخاطر اینکه میدونیم میگذره و از پسش برمیاییم. مثل وقتی که سرما می خوریم و میدونیم رو تخت می مونیم چند روز، قلقشو بلدیم، بعد هم خوب میشیم، مثل دل درد پریود خیلی درد داره ولی دیگه نمیترسوندمون، دیگه مگه اینکه سرطان بگیریم تا به هول و ولا بیفتیم. رابطه هم همینه. دیگه اونقدری غصه دار مون نمیکنه اونقدر نا امید نمیشیم که مثلا اگر اولین بارمون به خودکشی فکر می کردیم یا تصمیم می گرفتیم دیگه هیچوقت کسی رو دوست نداشته باشیم، الان کمی بی اعتماد میشیم، سخت دل می بندیم دیگه مگه اینکه یه عشق بالاتر تجربه نکرده ای مثل بچه از پا درمون بیاره.

Comments