قول شهر بازی

سلام
تو اتوبوسم،برای تو مینویسم که یادم بمونه از کاشان که برگشتم،دست خودمو میگیرم یه شب خودمو میرسونم به شهربازی بدون کیفو بندوبساط  با یه تونیک شلوار راحت ، بستنی قیفی میخرم میرم زیر یدونه از این وسایل هیجانیا وایمیسم ،به صدای جیغ و داد مردم گوش میدم که از خوشی و ترس توامان دارن میمیرن ،میدونم الکی اغراغ آمیزاشون میرن رواعصابم ولی صبوری میکنم، بعد با یه بطری آب میرم سمت وسیله ای که چندسال پیش با خواهرم سوار شدم و کیف کردم ، یه صندلی دونفره ست که نمیدونم کنارم کی بشینه،اگه میشد دونفر حساب میکنم ،تنهایی بهترم هست ، میره بالا آروم و باحوصله باخواهرم گپ میزدیم میرفتیم بالا ،بعد  وایمیسه اون بالا ی بالا ،خنده های عصبی میکردیم، مطمئن بودیم قرار یه اتفاقی بیفته ولی تصوری نداشتیم ،اسمش یادم نیست ولی یادمه جوری نبود گرایی به آدم بده،مثلا صندلی چرخ برگردون مرگ آسا یا سقوط ناگهانی یا همچین چیزی، همینطور که با ترس و چشمای گرد چراغای روشن شهرو نگاه میکردیمو از همه درختا بالاتر بودیم و همه چی روشن و خوشرنگ و شاد بود و خانوادمونو اندازه آدم کوچولوها میدیدیم که رو چمن نشستن، میخندن،ساندویچ میخورن،یکی دو تا از دختر عمه ها هم از پایین دست تکون میدادن،اصلا یادمون رفته شهربازیه ،فکر میکردیم وسیله ی فلسفی ایه که داره اجازه میده زاویه دید خدا باشیم و کسشعر ،یهو اتفاق افتاد، صندلی طوری شبیه خالی شدن زیر پا وسط دریا شروع کرد به پایین رفتن، جیغ کوتاهی کشیدیم، بیشتر باورمون نمیشد وسط اون خوشی و آرومی اینجور تو دلمون خالی شه، راستش وقتی رسیدیم رو زمین سفت ،دیدیم چه خوش گذشته بهمون، چه شبیه زندگی بود ، تو یه اوجی یهو فرود اینشکلی و خاطره ی اون بالا بودن و بعد مثل بقیه ای، همسطحشون ولی تو بالاتر بودی تو یه بالایی رو داشتی ،میخوام ببرم خودمو ،اون بالا این چیزا فکر کنم ربطش بدم به زندگی و رابطه و تجربه ی عشقو و اینا ،از فرداش دیگه نترسم ،فکر نکنم بیهوده بوده یا خب که چی.
فرزان
شونزدهم مرداد نودوشیش(معمولا تو تاریخ اشتباه دارم)
صندلی کنار پنجره اتوبوس تهران کاشان

Comments