نامه ای با عنوان"من جرب المجرب حلت به الندامه"

چند روز پیشا بند اول انگشت اشاره ی دست راستمو بریدم یادم هم هست با چی و چرا ولی نمی خوام بنویسم، چیز مهمی هم نبود.اولش هی با دستمال کاغذی سفید فشارش دادم بیشتر از سوزش  می خواستم که خونش بند بیاد موفق هم نمی شدم با اینکه دوتا خط باریک بود زخمم ولی بند  نمیومد  بجاش دستمال کاغذی گله به گله سرخ شده بود. بلخره آخر سر چسب زخم زدم.دیدی چقدر جعبه ی چسب زخم تو کیفم قشنگه؟ قرمزه خال خالی و باریک اندازه ی چسب، اصلا از ذوق جعبم اینو خریده بودم نه به حرف پسرک تو اتوبوس که می گفت چسب لازم میشه تو کیف و اینا. این همه گفتم که برسم به کشف امروزم زیر دوش (برعکس کوتاه و سنجیده و موجز گفتن تو ، من چقدر میبافم  و مدل نوشتن تو رو بیشتر هم دوست دارم)امروز زیر دوش که چسب خیس شد فکر کردم اومدم بیرون عوضش کنم بعد هم شاید دیگه لازم نباشه  دوباره چسب بزنم، همین جاها یه سوسوی ترسویی تو سرم تصویر اون حال اول زخم رو اورد جلو چشممو همه ی وجودم گفت نه نه فعلا بازم چسب می زنیم.شاید برات مسخره باشه ولی خیلی برام شبیه رابطه بود. اون زخم پایان ماجرا(جدایی به خودی خود میتونه دردناک نباشه ولی منکر زخم ها نمیشه شد) که اول هی باورش نمی کنی بعد بلخره می پذیریش و سعی میکنی ببندیش، بعد با این باند پاره پاره و سیاه شده داری به زندگی ادامه میدی ، دلت هم نمی خواد ببینی زیرش چخبره، محدودیتی هم که برات ایجاد کرده رو نادیده میگیری، تا بلخره یه روز دیرتری جرات کنی بازش کنی و ببینی پوست روی زخمت روشنتر از باقی  جاهاست، شاید جاش بمونه شایدم نمونه و این جرات باید تو خودت تنهایی پیش بیاد.
این دوسال خیلی شبیه این بودم، با ترس از تکرار زخم پارچه ی سفید ریش ریش شده رو محکم نگهش داشتم، نخواستم دوست داشته بشم و دوست داشته باشم، آدمایی رو هم رنجوندم، اعتماد نکردم، و به محض اینکه احساس کردم کسی داره روی زخم رو کنار میزنه دور و دور تر شدم از طرف و ازونور طبعا گاها
چند باری امید بستم و دام برنهادم
تا دستی یاری دهنده
کلامی مهرآمیز
نوازشی
یا گوشی شنوا
به چنگ آرم؟*
و هربار از ترس اعتماد و تکرار گذشته فرار کردم. و نوازش ها و کلام ها یاری دهنده که نبود هیچ، باری هم اضافه کرد به بی اعتماد بنفسی و تنهایی.

همینا.
*مارگوت بیکل/شاملو

پ ن : امیدوار بودم تا بهار از پس زخم و گذشته و انقدر تحلیل خودم رها شم ولی فقط چند هفته مونده فکر نکنم .
کولی اندوهگین فعلی
کاشان








تمامی الفاظ جهان رادر اختیار داشتیم و
آن نگفتیم که به کار آید
چرا که تنها یک سخن
:یک سخن در میانه نبود
!آزادی
ما نگفتیم
!تو تصورش کن

Comments