نامه ای به نام "کلمه" نوشته شده برای "آ" ولی در مورد او

تا حالا دلت خواسته یه روز یه شب یه هفته یه ساعت یه کلمه رو زیر لب تکرار کنی؟ همینطوری.خسته نشی کلافه نشی ،تکرار کنی تکرار تکرار.
.
دیدمش ،و بعد کلی وقت که هرکاری میکردم گریه م نمیومد و همه ی تنم دلش گریه میخواست ،کنارش که خوابیدم پشتمو که کردم اشکام شروع کرد به ریختن، خوابش برد من همینطور گریه کردم ،صبحش رفتیم چیتگر من باز گریه کردم حالم بهم خورد از اینکه گریه میکردمو گریه کردم، اصلا برای ضعف و دلتنگی و چیو چی نبود ، انگار داشتم با یه پیاز سفید بزرگ راه میرفتم حرف میزدم ، چشمام دماغم گونه هام سرخ شده بود و اشاره ای هم به اشکام نمیکردیم، اونا بودن ما هم بودیم ،مثل کلمه های بینمون.
مطمئن شدم با کسی هست ،یه چیزایی بهم گفت مثل اینکه داشته تنهاییشو بمن تحمیل میکرده و اصلا لزومی نداره کسی جز خود آدم موسیقی و کودکی و اینچیزا رو بفهمه و بیخود به این که من میفهمم افتخار میکرده و اصلا اینا برای تنهایی آدمه ، میگفت و من دلم میپیچید بهم ، شبیه مادری که میفهمه بچه ش میتونه بدون اونم زندگی کنه ، صبحونه بخوره ، از پس خودش بر بیاد ، فکر میکردم از وابستگی بدم میاد و فرار میکنم ولی همینم که دیگه وابستگی نیست حالمو خراب کرد. 
از دیروز رو هوام ، آب میخورم ،میخندم راه میرم ولی انگار تو یه معلقیم انگار رو زمین سفت نیستم .
فرزان
هفدهم مهر نودو شش

Comments