صبور، سنگین، سرگردان.

یادم نره چقدر قشنگ برام کتاب خوند، سرم رو سینه ش بود با صدای بمش.که بهم وعده ی پنکیک و مربای توت فرنگی داد و هزار بار سر چای ندادن من کولی بازی در آورد و باهم کمل کشیدیم، و اجازه داد من تو ماشین موزیک بذارم  و باهاش بلند آواز خوندیم،نامه خوندیم و خاطره های بامزه ش منو از خنده می کشت و زنده می کرد برام یه بشقاب کشید و از نقاشی خنده دارش که با چندتا مستطیل کرگدن و پرنده کشیده  بود مغرور شد. به برگ انجیری های من حسودی کرد به آرامش کارگاه و از مقایسش با محیط کار خسته کننده خودش. و یه املت کامل با نصف املت منو صبحونه خورد. در مورد لباس قشنگ و شکم و خودکشی و نوشتن حرف زدیم و در مورد سکوت عجیبش. دست آخر شیر آب لق دستشویی کارگاه افتاد تو چاه توالت و مشترکا با نور چراغ قوه و خنده و حالت تهوع سعی کردیم درش بیاریم که نشد،قرار شد پول چاه بازکن رو حساب کنیم. دوستامو خندوند و فال دیوان طبیب و سعدی گرفتیم و خوند و خودشو تو دلمون جا کرد و رفت. امشب که جاش خالیه بالشت و پتو بوشو میده، کاش گل های سرخ بالشت آبیم بوی عطرشو تا دفعه ی بعد اومدنش نگه داره.

Comments