مامانم مامانم مامانم

امروز دلم برای مامانم تنگ شد برای اون حالتی که اجباری نداشت ما بزرگ شیم، تحت فشارمون نمی ذاشت، مثلا اصراری نداشت غذا پختن یاد بگیریم یا ظرف بشوریم حتی، وقتی تو روزای سخت کمر درد بود.یادم میفته که تنها غر بابا بهش همین بود اتفاقا، که چرا ازشون نمی خوای یا چرا بهشون یاد نمی دی؟ همیشه می گفت خودم می تونم یا حالا بزرگ می شن یاد می گیرن یا انقدر بعد ها باید این کارا رو کنن که حد نداره. به جاش ما تا شب تا هفده سالگی بازی می کردیم، ول می گشتیم، کتاب می خوندیم، من عاشق خرید کردن برای خونه بودم و گاهی گردگیری و سطل آشغال هم می بردم دم در.
یک بار تو یه سفر فامیلی به ییلاق سر صبحونه وقتی چای شیرینم رو ریختم تو نعلبکی و با ذوق لقمه نون پنیرمو زدم توش نرم و شیرین شه بخورم، پسر خاله ی دوازده ساله م که همسن و سالم بود گفت ااااییی حالم بهم خورد، مگه بچه ای، من فهمیدم تو جمع  نباید اینکارو کنم چون بزرگ شدم، ولی از بعد سفر بازم سر سفره ی  صبحونه ی سه نفره ی خودمو مامان و فری ما باز دختر کوچولوهای مامانم بودیم که می تونستیم هر جور برامون لذت بخش تره صبحونه بخوریم، راز قشنگ بینمون.
یبار بعد ازدواج که مرد مرغ رو بسته بندی نخریده بود و داشتم تو سینک می شستمش و عق می زدم از بوی چربی و خون و خامی مرغ زدم زیر گریه چون یاد مامانم شدم که چزور بدون نق و غر اینکارو می کرد و هربار چند بار با ریکا و آبجوش سینک رو می شست که من و فری حالمون بد نشه.
یبار هم که مرد گفت چرا بعد دوش گرفتن موهامو از آب رفت جمع نکردم وقتی گفتم چندشم میشه گفت پس کی باید اینکار چندش آور برای همگان رو انجام بده؟زدم زیر گریه که مامانم اینکارو می کرد و هیچ بار هم از ما نخواسته بود، و بلافاصله احساس لوسی و بی شعوری کردم تازه بهش نگفتم که سال های اول دوران پریودم مامانم لباس زیرها و ملافه های خونی رو می شست و هیچ باری ام حرفی از ناراحتی بهم نگفته.
من و مامانم هیچ وقت دوست نبودیم و همیشه در فاصله ای از کل کل و شوخی طی کردیم ومامانم  مهر و محبت و بغل  و بوس هم دوست نداره، وقتی یاد اینکاراش میشم بنظرم  از واقعی ترین مهربونی ها و بی منتی ها بوده.

Comments