گمگشتگی

فکر می کنم تو خودم گم شدم ،یطوری ام که ساعت ها با دیگران خوش می گذرونم ،میگم ،می خندم،می شنوم،حتی موافقت و مخالفت می کنم،ولی انگار چیزی از من پنهانه،نمی دونم چی،انگار همه ی من حضور نداره تو هیچ دیالوگ و رخت خواب و دورهمی ای.
نمی تونم خودمو پیدا کنم ،هی فکر می کنم ،هی انگشت تو حلقم می کنم خودمو عق بزنم ،می نویسم ،حتی روزی هزار بار به چشمای خودم تو آیینه ها نگاه می کنم،به تنم ،به موهام دست می کشم ،گذشته مو می خونم ،ولی فایده نداره ،خودمو پیدا نمی کنم.یک جوره بِت و خشکی ام .

Comments