گتسبی بزرگ

شبیه مهمونی های بزرگی که اون موقع ها تو کتابا می خوندم بود مثل  گتسبی بزرگ.ساختمون سه طبقه ی زرد وسط یه باغ .جلوش استخر آبی . ساعت خواب و بیداری آشفته . آدم های زیادی که میومدن و می رفتن و روابط قدیمی و جدید و آشنایی ها . اونکه حواسش به همه بود و با همه جدا جدا معاشرت می کرد و حرف می زد و می بوسیدتمون . می دیدمش چطور همه رو نگاه می کنه و سیگار می کشه .  می دید که نگاهش می کنم میومد دم گوشم می گفت آخ این آدم ها نمی دونی وقتی برگردم چطور دلتنگ میشم که. یه شب تا صبح دم استخر نشستیم برامون اکولله زد .مست بودیم . بیشتریا خواب بودن .ما چهارتا دختر نشسته بودیم کنارش می خندیدیم . من واقعا باورم نمیشد صبح شد .خروس خوند .اذان شد .پرنده ها بیدار شدن بعد طلوع شد و رفتیم خوابیدیم.  ظهر پاشدیم باز همه صبحونه نیمروی خوشمزه یاسی پز خوردیم موزیک رو علیرضا می ذاشت  فرگل اصرار می کرد همه برینم تو آب سروش پرتمون می کرد تو استخر  عرفان  ساقی می شد می رقصیدیم می خندیدیم، می رفتم ته باغ روی تاب سفید پشت درخت شاه توت چشمامو می بستم صداهاشونو می شنیدم پاهام می خورد به سر علف ها آفتاب از بین برگا میفتاد تو چشمام  فکر می کردم که کاش میشد لحظه ها رو بیشتر نگه داشت  . عصر یسریا می رفتیم بیرون تو شهر دور می زدیم وناهار و قرار های کاری و دوستی و جدا می شدیم  و شب باز بر می گشتیم باغ . پی مستی و چتی و رقص  و آواز . شب آخر تا صبح بیدار موندیم دوتایی حرف زدیم .باورم نمی شد این همه کار کرده تو زندگیش .صبح با درد بیدار شد می پیچید به خودش و هی لبخند می زد بهم .خیلی بد بود دیدن دردش و فهمیدم هر روز همین قدر درد داره و به روی ما نمیاره از خستگی و رقص پاش می لنگید و از این بدش میومد. از باغ که می رفتیم گفت بذار با اوس حسین مکانیکم خداحافظی کنم تا سال بعد،  بهش گفت من نیومدم اونور برات بد نشه با این شلوارم .و از زندگی اوس حسین  و دوستی قدیمی خودش باهاش گفت از وقتی بچه بوده و اوس حسین شاگرد مکانیک باباش بوده بعد که اون مکانیکی زده اینم ماشین گرفته دوست تر شدن . بعد با ابی داد زدیم خوندیم .لاک پاک کن ازم گرفت لاک های سورمه ایشو پاک کنه که باباش غصه ش نشه از تیپ پسرش و کلی خندیدیم باز .
مگه چقدر از این آدم ها مونده برامون که میشه باهاشون به غم و بیماری و درد هم خندید .که میشه دیوونه بازی ترین کارا رو کرد باهاشون و قضاوت نشد اصلا مگه کی دیگه حوصله داره سه روز میزبان صدنفر آدم باشه همه دوستش داشته باشن و طوری  حواسش  به فردیت هرکس باشه که فکر کنی واقعا حضورت مهم بوده.  چند نفر از مشهد اومده بودن یسریا از تهران  دو نفر از شیراز .همه از کاراشون مرخصی گرفته بودن برای دیدنش و بودن کنارش . شب آخر آواز می خوندیم براش و دلمون نمیومد بریم بخوابیم .
تا سال بعد .

Comments