صبح میشه این شب

بعضی از ترانه ها اینطورین . مثل امروز که فهمیدم این غم آبی تو من چیزی نیست که بشه ازش رها شد.باید پذیرفتش شبیه جمله ی آخر اون شب یلدا تو ماشین بعد از کلی خوش گذرونی و خنده و شوخی با سرطانش  گفت بلخره من میدونم که دیگه اون آدم قبلی نمیشم و بقیه هم باید بفهمنش.
امشب هرچی فکر کردم شبو کجا برم هیچ جا رو دلم نمی خواست البته به غیر یجا که اون آدم هم رفته بود خونه دوستش ایکس باکس. هی شب شد مشتری های کافه رفتن چراغا خاموش شد  کوسن ها جمع شد  . یه پتو ی قرمز و کوسن از حیاط آوردم یه برچسب سبز فسفری زدم به دوربین همه ی کوسن های فروشی رو مبل رو برداشتم.دستمال کاغذی رو آوردم درا رو قفل کردم ،یکم آب تو بطریمه که خب کمه ولی عیب نداره .لباسامو آویزون کردم رو چوب لباسی که ساک های پارچه آویزونشه ،اینجا یه لبخند مسخره هم تو دلم زدم که اوهووو غلطا چوب لباسی هم داری که!بولیز بافتنی کرم گرمی پوشیدم با کلاه پوست خرگوش روسی نشستم رو مبل .ماست اسفناج رو هم زدم   داشتم شروع به خوردن می کردم که بغضم نذاشت . نشسته بودم رو مبل با کلاه قهوه ایم  ظرف پلاستیکی ماست تو دستم با چنگالی که از پایین میز پیدا کرده بودم ،داشتم هق هق گریه می کردم ،اشکام ماست اسفناجمو شور و رقیق می کرد .یاد حرفای یاسی بودم که تعریف می کرد یه دوره ای شب تو شرکت می خوابیده اینکه بهم گفت مطمئنه بزودی خونه می گیرم اینکه ماها خوشبختیم همچین تجربه هایی داریم. احساس می کردم چقدر دلم تنهایی می خواد ،حرف نزدن ،خلوت یه خونه که فقط من باشم با گل و گیاهم با ظرفام با کتابام و پارچه هام .صدای قاشق  چنگال من بپیچه تو خونه . و لازم به جواب دادن هیچ سوالی نباشه.چراغ مطالعه ی چوبی فروشی هم آوردم زدم به برق ،لوستر هم خاموش کردم . "A kind of blue "داره پخش میشه .
کتاب حباب شیشه و دفتر نقاشیم کنارمه. دارم فکر می کنم فعلا اینجا بشه اتاق کوچک پنهانی من. میدونم این شبا میگذره نمی دونم چطوری یادم می مونن.

Comments