آشفته بودی

از اینکه حال و روزم طوری شه که نتونم کنترلش کنم بیزارم .دیشب بعد مدتها بهش زنگ زدم سلام و خوبی گرم و عمیقی داشتیم البته با صدای بم اون همه چی عمیق میشه . چندتا سوال معمولی پرسیدیم بعد بغض کردم گفت داری گریه می کنی گفتم احساس میکنم تنها ترین آدمی ام که تا حالا بودم گفت تو  وگفتم اوهوم بعد دیگه گفتم خوب میشم و اینا و قطع کردم . میخواستم بگم تنها بودن مهم نیست  سرخورده بودن و ناموفق بودن و درک نشده بودن و مورد حمله ی قضاوتا بودن ایناست که اذیتم میکنه. و بیشتر از همه اینکه نمی تونم از گردابش بیرون بیام . منی که عادت به حال بد ندارم این سختمه.

Comments