از نامه ها به او

سلام
میخوام برات بنویسم این روزا که لباس جیب دار میپوشم گوشواره هامو میندازم  بعد از دم در موزیک  این مود آو لاو رو پلی میکنم تا چهل و پنج دقیقه ی راه رفتن گوشش میدم به چی فکر میکنم  به اینکه آگاهی مسخره ترین و آسیب زننده ترین کشفم از محیط بوده  طوری که همه ی احساساتم میان بالا دست همو میگیرن و روی سطح میمونن  مثل آب ساکن که یکم باد تکونش میده ولی اونجور موجی برنمیداره که بیاد بالا کوبیده شه پایین خالی شه بره . داشتم میگفتم همه چی رو میفهمم تو خودم از عشق از فراموشی از دوست داشتن خوش اومدن یا خوش نیومدن  دلتنگی  و تو همه چی بلاتکلیفم به هر موضوعی که فکر میکنم به همه ی طرف ها حق میدم و بنظرم بسته به شرایطشون بلخره این تصمیمو گرفتن یا این رفتار رو داشتن  در نتیجه همه ی حس ها دست همو گرفتن و محکم وایسادن و من گیجم و آگاهی اینکه میدونم از همه چی گذر اتفاق میفته واقعا دست و پامو بسته نمیتونم راحت عصبانی شم راحت غر بزنم راحت گریه کنم چون اون دانای کل تو مغزم رو صندلیش نشسته با عصاش میزنه بهم میگه هعی هعی هعی غم این موضوع؟غصه فلان؟نگرانی بهمان؟احمق شدی ؟میدونی که میگذره . گیر افتادم .دلم میخواد برم یجایی  تنهایی هم برم یجایی که دریا داشته باشه بشینم غروبو راحت ببینم. واقعا چقدر سطح درخواستام کم شده نه؟
پ ن :امروز فکر کردم لباسا و کتابا رو بفروشم خسته شدم از این همه وسایل .
همینا  و کاش دلتنگی زودتر بره.
دی نود و شش

Comments