دلم نمی خواست برم تو جای بسته با اون همیشه اینشکلی ام تاب سقف ندارم . نشستیم رو به خرابه ای منتهی به درخت و ساختمون لبه ی دیوار بلند و حرف زدیم از دوست داشتنی که اولویت نیست از دولبه ی تیغ بودن تنهایی از عوض شدن ها و قابل تحمل نبودن ها . بعد من یه چیزی خوندم اون گریه کرد.در نهایت بنظرم هیچ چیزی جز ترس از دست دادن نمونده بود.
Comments
Post a Comment