اینجور طور که کتابخونه رو مرتب کردم . همه ی کتاب ها رو پاک کردم گردو خاکشون رو گرفتم بعد چای و شکلات آورد داشت تو بالکن یه چیزی رو درست می کرد بمنم میگفت تو نقاشی شو بکش که من باز بی اعتماد بنفس شده بودم که آخه من بلد نیستم . آدمای ساختمونای روبرویی چی می دیدن از ما و رابطه مون و حرفا و من چقدر لحظه هایی که شبیه هیچ چیز نیست رو دوست دارم
Comments
Post a Comment