بعد از شب پنجم

اینجور طور که کتابخونه رو مرتب کردم . همه ی کتاب ها رو پاک کردم گردو خاکشون رو گرفتم  بعد  چای و شکلات آورد  داشت تو بالکن یه چیزی رو درست می کرد بمنم میگفت تو نقاشی شو بکش که من باز بی اعتماد بنفس شده بودم که آخه من بلد نیستم . آدمای ساختمونای روبرویی چی  می دیدن از ما و رابطه مون و حرفا  و من چقدر لحظه هایی که شبیه هیچ چیز  نیست رو دوست دارم

Comments