شب یک

پنج بار چشما شو باز و بسته کرد دید دارم نگاهش میکنم  منم چشمامو بستم تکونم داد گفت تو بیدار بمون نگهبانیم بده ازم مراقبت کن  بعد چشما شو بست ادامه داد تا باد نیاد بارون نیاد آفتاب نیاد.


پ ن :یه طور جالبی هم صدام میکرد خوشگله که  دوست داشتم از خودم در آم برم تو چشماش خودمو ببینم.

Comments