چطور بیربط کنار هم زندگی کنیم.

صبح بیدار شده بودم دوش گرفته بودم بعد لوسیون و روغن مو دراز کشیده بودم رو تخت کتابم کنارم بود دستم بهش بود به سقف نگاه می کردم به دیروز و دیشب و این دو هفته فکر می کردم به قول نون انگار تو طولانی ترین آخر هفته مونده بودیم.من رو تخت مامان نون خوابیده بودم دیشب مامانش نیومد  اون یکی دختر زنگ زد دوست پسرش اومد کلی دلم رفت براشون شب تو اتاقش آبجو می خوردن و صدای حرف و خنده شون میومد  با صدای ریز ریز خوشیشون خوابم برد . صبح زیر کتری رو روشن کردم چای گذاشتم . دراز کشیدم نون اومد قرار بود باهم بریم ساختمون از پنجره ی بلند بیرون برفی رو نگاه می کرد من اونو نگاه میکردم  با روبدوشامبر کوتاه سفید قلب قلبیش و موهای فر و بنفش دارش .نشست روبروم براش یه صفحه ای از کتاب رو خوندم که از  پسره داره تعریف میکنه با همکلاسیش می خوابیدن عاشق هم نبودن ولی یسری بازی ها داشتن شبیه سفر کردن بوده رابطه شون و اینا .داشتم یه ترانه از گوگوش می خوندم و پتو و ملحفه رو تا می کردم   خواهره و دوست پسره اومدن بیرون سرو رو شستن و گپ زدیم حاضر بودن برن یجا صبحونه  همه مون دختر کوچیکه رو سر انتخاب کفش نامناسبش  برای روز برف یخی سرزنش کردیم و البته اونم کار خودشو کرد و رفتن. بعد صبحونه  تو آشپزخونه بود من رو تخت بودم پرسیدم شما ظرفا رو تو ماشین میذارید؟میخواستم اگه غیر اینه برم بشورم لیوانای چای رو که گفت "ما ظرفا رو تو ماشین میذاریم"از این مدل جواب دادنش خوشم میاد که سوال رو تو جواب میاره یبار هم بهش گفتم اونم گفت اون یکی دوستمون که باهم کار میکنن بدش میاد حق هم داره چون خیلی طولانی میشه جمله و اونا زیاد باهمن.  داشت رژ میزد گفتم دیدی خط چشمامو آبی فید شده تو شرابیه  خندید که دیگه اینا که نرمال شما شده. زدیم بیرون . به این فکر می کردم که یه چیز عجیبی تو روابط و باهم بودنامون هست یه راحتی و بی تکلفی که خودمون میفهمیمش  مثلا شب تو یه خونه دو تا خواهر دوست پسر یکی و دوستشون. اینکه من اونجا دوش می گیرم و چای دم میکنم. مطمئنم مامانم از دونستن همچین چیزایی سردرد میگیره و بابام بهیچ وجه از این راحتیا سر در نمیاره.

Comments