از حرف ها

رو پله چهارم وایساده بودم دست به کمر به میزا و آدما و چراغای ریز چشمک زن رو درخت نگاه میکردم ،کنارم تکیه داده بود به دیوار اگه یه پله بالا میرفتم  همقد تر میشدیم ،پرسید حوصله ت سر رفته؟  با بیحوصلگی سرمو به پایین تکون دادم.گفتم تو هم؟گفت ننننچ  من هیچوقت حوصله م سر نمیره اصلا.گفت فیلم ببین خب ،گفتم خوشم نمیاد از اینور معلوم میشه چی میبینم  پرایوسی نداره بجاش کتاب میخونمو وبلاگو شعر گفت نه بابا کسی نگاه نمیکنه کتاب چیه ،نخون،فیلم ببین.
پرسیدم لواشک میخوای؟شاتوته،گفت آره گفتم چه عجب ازت آره شنیدم،خندیدیم،لواشک به دست رفت بالا من لواشک به دهن اومدم پایین.

Comments