هی یادم میفته که  رو تخت بودیم من داشتم به سقف نگاه میکردم  فکر میکردم حالا که طوری ام نشد  ،دوستیمون خراب نشه و رابطمون مثل قبل امشب بمونه و اینا ،که برگشت گفت آخیش خوب شد دیگه صدات نمیکنم حوله بیاری لخت میام بیرون!
چقدر غلت خورده باشم خندیده باشم که آخ من چقدر این دوست احمقمو دوست دارم خوبه؟

Comments