تو حرفمو باور میکنی؟

"من هیچ وقت درد را ،رنج را،آن قدر جاگیر و ابدی در چشمان کسی ندیده بودم،انگار لغزش چاقوی جراحی برای همیشه از ریخت انداخته بودشان.نمی شد تاب شان آورد و بهم که خیره شد چشم هایم تن زدند از نگاه کردن."
از داستان سلام غریبه
کتاب"موسیقی برای آفتاب  پرست ها"
ترومن کاپوتی
-این داستان برای من آشنا بود باید برای تو بخونمش ،نمیتونم به هیچکس دیگه انگار این لذت آشنایی و حرف زدن با غریبه ها و این رازهای کوچولوی دلنشین رو توضیح بدم.اینکه چرا بتو حق میدم 
اینکه چرا حرف تو رو باور میکنم و حتی حرف نزدنت رو چرا باور میکنم اینکه مدل محبت خواهی تو برای من عزیزه ولی من نمیتونم دیگه نمیتونم اون محبت رو بتو داشته باشم ولی حق  تو میدونم ،من یه عمر از محدود بودن از خفه کردن حس ها  بیزار بودم از اینکه نتونم بلند پروازی کنم  نتونم آرزوها و خیال های عجیب و دور داشته باشم   و از این  دلگیر ترم که من داشتم باتو اینکار و میکردم اینکه تو چه اشتباهاتی داشتی برام مهم نیست  من در مورد خودم فکر میکنم اینکه برخورد من چی بوده ؟من با تو  چه کردم ؟از یجایی به بعد من باتو اونجور که خودم از خودم انتظار داشتم نبودم من داشتم تو رو خفه میکردم سرکوب میکردم این منو خشمگین میکرد.من دوست نداشتم به رویاها و خیال های تو گوش بدم و تو چقدر با حرف زدن از رویاهاته که زنده ای.حالا میتونم این قصه رو برات بخونم ببوسمت بگم من باورت میکنم من نمیرم تو اتاق در رو ببندم  و بشینم نقاشی قایق بکشم من میرم بالاتر پشت پنجره و بتو نگاه میکنم لبخند میزنم برات دست تکون میدم درسته که از گوش دادن به آرزوهای دست یافتنیت خسته ام ولی کیف میکنم از دیدن اینکه بهشون میرسی اصلا انگار تو از معدود کسایی هستی که اینطور خستگی ناپذیر کشتی زوار در رفته ی زندگی رو پیش میبری و میرسی بجاهایی که میخوای.

Comments